ادیسون خیلی آدم کند ذهنی بود، یک دفعه برق قطار را دست او داده بودند که نظام بدهد، 

اشتباه کرد! لوکوموتیوران وقتی حرکت قطار آهسته شد،

آمد و زیر بغل ادیسون را گرفت و بلند کرد، از پنجرهٔ قطار در بیابان پرت کرد و گفت:

برو گم‌شو احمق! قطار هم رفت، اما ناامید نشد، نشست و خواند، تجربه کرد،

آزمایش کرد و فکرش را به‌کار انداخت، صدتا اختراع به نامش ثبت شد.


کسی برای ادیسون نوشت که حالا با این علمت، با این دانش، با این صد‌تا اختراع، خدا را قبول داری؟ 

آیا واقعاً عالَم خدا دارد؟ گفت از این بپرسیم، بالاخره اگر این گفت عالَم خدا ندارد،

ما هم بی‌خدا بشویم، چون این خیلی می‌فهمد.


ادیسون نامه را خواند و خندید، جواب نوشت: 

یکبار داشتم در کارگاهم کار می‌کردم و یک چرخی داشت در دستگاهم می‌گشت که انگشت شَستم گیر کرد و در جا ناخنم را کَند،

بدحال شدم. همه ریختند و پانسمان کردند، دوا گذاشتند. دوماهی گذشت، 

مدام عوض کردند، تمیز کردند، بَدَل کردند و بعد دیگر گفتند به پانسمان نیازی نیست،

باز که کردند، دیدم یک ناخن نو عین ناخن زمان تولدم و عین ناخن قبلی درآمده که کَنده شده بود.


 نشستم و حساب کردم کلّ کارخانه‌های شرق و غرب عالم را به هم ببندیم که یک ناخن درست کند 

که به بدن وصل شود و از بدن انرژی بگیرد که مدام بالا بیاید و

ما با ناخن‌گیر بگیریم و صافش بکنیم، نمی‌توانند یک ناخن بسازند.


صد درصد برایم روشن است که عالَم کارگردان دارد که اگر نداشت،

چطوری دوباره این ناخن من درآمد؟ چطور درآمد؟ 

درست است که خدا قابل‌دیدن نیست ولی با چشمِ جان همه‌جا از آثارش پیداست.

 

عاقلان را اشاره ای بس است


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیا گرافیک پایگاه قرآنی نجم فروشگاه کولر گازی هومکس شکوفه سیب خدمات طراحي سايت egypt پایان نامه و مقاله isi عروسانه - مرجع تشریفات عروسی - خدمات مجالس